مسافر - بخش اول
شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۵ ب.ظ
دم غروب ، میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید.
نگاه منتظری حجم وقت را می دید.
و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.
و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را.
مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
"چه آسمان تمیزی!"
و امتداد خیابان غربت او را برد.
غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن
نشسته بود:
"دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.
و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را.
مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
"چه آسمان تمیزی!"
و امتداد خیابان غربت او را برد.
غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن
نشسته بود:
"دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
۹۴/۰۴/۱۳